از کاظم سلیمی مجموعه داستانی به نام «ریدو ریدو» در سال 95 چاپ شده که مشتمل بر ده داستان کوتاه طنز است. داستان فرغون یکی از داستان های این مجموعه است.
داستان های سلیمی در فضای بومی استان زنجان و روستاهای آن اتفاق می افتد و بازتابی از زندگی معاصر مردم این منطقه، فرهنگ و افکار و دغدغه ها و ذهنیت آنهاست. طنز موقعیت و طنز کلامی در داستان های سلیمی به هم می آمیزند و روایت خوانی از شخصیت های ملموس و بومی این منطقه خلق می کنند. در زیر داستان خواندنی فرغون را به قلم این نویسنده می خوانید:
بعد از کلی فکر کردن و بحث با خانم بچهها، تصمیم گرفتیم، تعطیلات نوروز امسال به دهکده آبا و اجدادیمان در دامنه کوه خانا گرایلی برویم. چند روز از عید میگذشت. دید و بازدیدهای اصلی تمام شده بود. روی کندة نیم تنهی درخت زردآلو نشستم و به دیوار کاهگلی زیر پنجره تکیه دادم.
گرمای آفتاب بهاری و نسیم خنک همراه با بوی علفهای تازه رسته، کیفورم میکرد. صدای چهچهه چلچلههای مهاجر هوش از سرم میبرد. تند تند تخمه کدو میشکستم و نفس عمیق میکشیدم. در همین حال و هوا، مامان در یک دست سینی چای و دست دیگرش کاسهی پر از آجیل دست نخورده آورد و کنارم نشست.
پس از کمی گفتگو با دست اشارهای به باغچه کرد و گفت: فرهاد تو رو خدا میبینی!؟ باغچة به این بزرگی چند ساله که کاشته نمیشه. هر وقت از در میام بیرون چشمم که به باغچه میافته، دلم میگیره. بعد چشمانش را پر اشک کرد، قیافه دلسوزانهای به خود گرفت و گفت: طفلکی فرید دو سه بار اینجا رو بیل زده، ولی تنهایی نمیتونه بکاره، جوانه و تازه کار. آقات هم که دیگه پیر شده، از اولش هم خیلی این کاره نبود. «فرید ته تغاری و به قولی «سون بشیک» خانه ما بود. از شش تا بچه فقط او پیش آقا و مامان مانده بود».
مامان بعد از گفتن حرفهایش به انبار رفت و هفت – هشت تا قوطی شیر خشک رنگ و رو رفتهی زنگ زده را آورد. داخل هر کدام پر از تخم یک گیاه بود، مثل کدو، خیار، آفتابگردان…
یکی – دو ساعت بیشتر به ظهر نمانده بود. من فهمیدم برای اینکه جایمان در ایام تعطیلات خوش باشد، چکار باید بکنم. رطوبت خاک برای کاشت مناسب بود، وقتی خاک را در دستم گرفتم، آنقدر بیقوت بود که قبل از کاشت باید با کود پوسیده تقویت میشد.
مامان فکر این را هم کرده بود. از قبل گفته بود، یک تریلی پِهِن کهنه دم در حیاط ریخته بودند. برای آوردن پهن داخل باغچه اقلاً یک فرغون لازم بود. برای گرفتن فرغون هر کدام سراغ یکی از همسایهها رفتیم. من به خانه همسایه بالا دستیمان حاج حیدر رفتم. یک لنگه درب چوبی نیمه باز بود و داخل حیاط دیده میشد.
زن حاجی در حال پختن نان بود. بوی نان و فتیر تازه کوچه را روی سرش گذاشته بود. حتماً دهان هر رهگذری را آب میانداخت. در حالی که مرتب آب دهانم را قورت میدادم، بدون اینکه در بزنم، با مرجان خانم (زن حاج حیدر) سلام و خوش و بش کردم. گفتم که چه میخواهم.
مرجان خانم در حالی که مراقب بود فتیری را که تازه به دیواره تنور چسبانده بود وا نرود، از جان من مایه گذاشت و گفت: به جون عزیز تو مال ما رو حاجی همین امروز صبح برد سر زمین. و بعد با اصرار زیاد یک فتیر بزرگ که رویش با زرچوبه و تخممرغ رنگ شده بود و با ته قندان روسی نقش خورده بود را به من داد. به زور طاقت آوردم و همین که از در بیرون آمدم، یک گاز بزرگ به فتیر زدم. و به طرف خانه مش قاسم که روبرو و کمی بالاتر بود رفتم. از صدای خرت و خرت معلوم بود که در حیاط علف خرد میکنند. در را که زدم. مش قاسم نفس زنان پرسید: کیه؟.
گفتم که کی هستم و چی میخواهم. بدون اینکه در و باز کند با صدای بلند و بریده بریده که کمی هم چاشنی پرخاش داشت گفت: مال من خیلی وقته که پنچره. وقتی دست از پا درازتر به خانه برگشتم دیدم که هیچ کس نتوانسته فرغون گیر بیاورد. همسایهها هر کدام چون یک چیزهایی را میدانستند به بهانههایی مثل مال ما پنجره، خونه نیست، دستش شکسته همه را دست خالی از در خونهشون رد کرده بودند.
مامان یک تشت بزرگ دست فرید داد و یک استامبولی به دست آقام و من هم با بیل پهن را در آنها پر میکردم. فرید به راحتی از عهده تشت برمیآمد. ولی آقام با دَدَم وای، نَنَم وای گفتن استامبولی را از زمین میکند.
البته چند باری هم صداهای ناهنجار از خودش در کرد که من خودم را به نشنیدن زدم، پس از چند بار که استامبولی را خالی کرد و برگشت دیدم که خودخوری میکند و هی دری وری میگوید.
پرسیدم: آقاجون چی شده؟ با کی هستی؟ چرا اعصابت اینقدر داغونه؟
با لحن خشمآلود گفت: از دست این همسایهها دلم خونه!
از همسایه جماعت از اول شانس نیاوردیم، یکی از یکی بدجنستر، پدر سوختههای عوضی، همشون روهم یه پاپاسی نمیارزن.
کمی من و من کردم و پرسیدم: خوب حالا چی شده مگه؟
شونههاش را بالا انداخت و رگهای گردنش را کلفت کرد و گفت: ندیدی مگه هر کدام به یه بهونه فرغون به ما ندادن.
خیلی آرام و با ملاحظه حال او گفتم: شاید بیچارهها حق داشته باشن.
لبهایش را به هم فشرد و صورتش را در هم کشید و گفت: نه باباجون هنوز اینا رو نشناختی (و در حالی که با انگشت به خونههای آنها اشاره میکرد)، گفت: خسیستر از اینها در دنیا پیدا نمیشه. بعد سرش را بالا آورد، آب دهانش را قورت داد و پس از کمی مکث تک سرفهای کرد، قیافة جدی و حق به جانبی به خود گرفت و این شعر سعدی را خواند:
«هر که نان از عمل خویش خورد منت از حاتم طایی نبرد»
و بعد در حالی که لبخند به چهره داشت، دست به جیب عقب شلوارش برد و تک کلید برنجی که به نخ سفیده تابیدة چرک بسته شده بود، را در آورد و گفت: حالا که اینجوریه، من به اینا نشون میدم یه من ماست چقدر کره داره، پدر اینارو در مییارم. بعد کلید را به من داد و گفت: پسرم برو انبار پشت گونیهای گندم جعبههای خالی سیب رو کنار بزن و از زیر کارتن یخچال فرغون خودمون رو وردار بیار.
اسداله قربان زاده – توریسم زمستانی در ایران از شرایط بی نظیری برخوردار است، هم ظرفیت اش فراهم است و هم زیرساختش. استان های مرکزی، شمال غرب و از همه مهمتر پایتخت در50 سال اخیر با راه اندازی پیست های اسکی به سمت و سوی این رشته جذاب گردشگری قدم […]