محمدعلی خامهپرست – پدر، کمربند ایمنی مهسا را بست و ماشین را روشن کرد:
– خوب دخترم، تعریف کن ببینم تولد دوستت چطور بود؟ خوش گذشت؟
– بابا! برای من هم تولد میگیرید؟
– هنوز سه ماه مانده دخترم. بگذار بهار که آمد و فروردین شد برایت تولد مفصلی میگیریم.
– میخواهم همه دوستانم را دعوت کنم.
مهسا شبها هم خواب تولد میدید. دو ماه مانده دوستان و همکلاسیهایش را دعوت کرده بود. بعد از کلی پرسه زدن در پاساژها و مغازها تم تولد مورد علاقهاش را هم پیدا کرد و خرید. میگفت: ممکن است بعداً دیگر از اینها پیدا نکنم.
مادر گفت: اجاره سالن خیلی گرانه. بهتره خانة خودمان را رنگ کنیم تا برای عید هم آماده باشد.
پدر در اینترنت طرح منحصر به فردی برای کیک تولد دید و آن را به یک شیرینیفروشی که کیکهای مخصوص و مجلسی میپخت سفارش داد.
یک ماه به روز تولد مهسا مانده بود که کرونا آمد و مدارس تعطیل شد. برای جلوگیری از شیوع ویروس کرونا پارکها و خانههای بازی و قلعهی شادی و همهی جاهایی که دوستانش را در آنجا میدید تعطیل شدند.
حتی روزهای اول عید که هر سال کلی از عمه و خاله و دایی و عمو و مادربزرگش عیدی میگرفت هیچ کس به دیدنشان نیامد. تنهایی در خانه مانده بودند و پدر وقت اخبار کانال را عوض میکرد تا آمار مبتلایان و فوتیهای ویروس کرونا را دنبال کند.
روز تولد مهسا سردترین فروردین تا نه سالگیاش بود. برچسبهای تم تولدش را روی دیواری که صورتی و بنفش رنگ کرده بود نصب کرد. بادکنکهایش را باد کرد و دور تا دور اتاق روی دیوار زد. صندلیهای ناهارخوری را هم کنار مبل اتاقاش چید و رویشان را با عروسکهایش پُر کرد. کیکی که مادر درست کرده بود با طرح توی اینترنت خیلی فرق داشت اما شیرینتر و خودمانیتر بود چون تا وقتی شمع تولد تا نصف آب شود و آهنگ تولدت مبارک تمام شود کج و کوله شد و از ریخت افتاد.
مهسا فقط در یکی از عکسها، وقتی پدر، گوشی همراه به چشم، پایش را توی بشقاب پنکیک گذاشت خندیده بود. پدر آن عکس را انتخاب کرد و توی شبکه اجتماعی گذاشت. فلاش دوربین توی چشم شیشهای عروسکهایی که دور مهسا نشسته بودند برق میزد انگار واقعاً شاد بودند و داشتند او را تشویق میکردند.