داستان کوتاه/ اثر انگشت

محمدعلی خامه‌پرست

هادی تابلوی سر در اداره کل را نگاه کرد و صندلی چرخدار پدر بزرگش را از ورودی ماشین‌رو به داخل بُرد. نگهبان از پنجره اتاقک کنار در گفت:

  • کجا آقا پسر؟ لطفاً از این در بیا تو!

و در اتاقک را نشان داد که دو پله از کف پیاده‌رو بالاتر بود. هادی به صندلی چرخدار و پدر بزرگش اشاره کرد:

  • این صندلی چرخدار از آن پله‌ها بالا نمی‌آید سرکار!

     نگهبان از سرجایش بلند شد و با دیدن پدر بزرگ، دست به سینه ایستاد و گفت:

  • مخلصم! کجا تشریف می‌برید برگه ملاقات بدهم خدمت شما فقط بیرون آمدنی با خودتان بیاروید! انجام وظیفه است دیگر ببخشید!

  بعد از گذشتن از حیاط اداره به پله‌های جلوی در ساختمان رسیدند. هادی نگاهی به اطراف انداخت بلکه سطح شیب‌دار مخصوص معلولین را پیدا کند اما اثری از سطح شیب‌دار نبود. نگهبان سرش را از پنجره اتاقکش بیرون آورد و داد زد:

  • سمت راست بروید توی پارکینگ زیرزمین و از آنجا با آسانسور بروید بالا!

شیب پارکینگ زیاد بود و هادی محض احتیاط جلوتر رفت و از پشت سر دستگیرهای صندلی چرخدار را گرفت. پدر بزرگ گفت:

مواظب باش پسرم! اداره‌ای به این عرض و طول فکر این را نمی‌کنند یک نفر مثل من چطوری پا توی این خراب شده بگذارد!

  • چیزی نیست! کمی صبر کن الان می‌رویم شما برگه‌تان را می‌گیرید و دیگر خلاص. قرار نیست هر روز بیایید این جا که!

ماشینی که داشت از پارکینگ خارج می‌شد پیچید جلوی آنها و توانست به موقع ترمز کند. راننده سرش را از پنجره‌ی ماشین بیرون آورد:

  • شرمنده حاجی! شیب اینجا زیاد است مجبورم شتاب بگیرم تا راحت بیرون بیایم. نترسیدید که؟ الان کمی می‌روم عقب‌تر تا شما بیایید بروید!

کمی با دنده خلاص رفت عقب و پیچید به راست. گاز داد دور برداشت. آمد از کنار آنها به سرعت شیب را بالا رفت و از پارکینگ زد بیرون. دود اگزوزش پیچید توی دماغ و گلوی پدر بزرگ و او را به سرفه انداخت.

هادی هرچه چشم گرداند درِ آسانسور را ندید. تا انتهای پارکینگ جلو رفتند. دری پشت یک ستون قرار داشت. هادی رفت دستگیره در را که خیلی سفت بود پیچاند. در با صدای جیرجیر باز شد. یک راهرو به طول یک متر پشت در بود. چراغ شاسی آسانسور داخل راهرو در تاریکی برق می‌زد. هادی صندلی چرخدار را دو سه بار عقب و جلو بُرد تا از میان فضای بین ستون و در بگذرد و وارد راهرو شود. پدر بزرگ گفت:

  • این‌جا مثل دخمه‌های قرون وسطی است. آدم خوف می‌کند.

هادی صندلی چرخدار را به داخل آسانسور بُرد و دگمه‌ی‌ شماره دو را فشار داد. روی برگه‌‌ی ملاقات هم نوشته شده بود طبقه دوم، واحد معاونت، اتاق ۲۱۳٫

هادی به دگمه‌های آسانسور اشاره کرد و گفت:

  • ببین پدر بزرگ! شماره‌ی طبقات به خط بریل و برجسته نوشته شده است تا افراد نابینا هم بتوانند از آن استفاده کنند.
  • الان افراد بینا هم به زحمت می‌توانند از این آسانسور استفاده کنند چه رسد به افراد نابینا!

در مسیر بالا رفتن موسیقی ملایمی در آسانسور پخش می‌شد. هادی گفت:

  • الان اعلام می‌کند به طبقه دوم رسیده‌ایم. این صدا هم برای راهنمایی نابیناهاست.
  • اینجا یکی می‌خواهد افراد بینا را راهنمایی کند.

آسانسور در طبقه دوم توقف کرد و درها باز شد اما صدای اعلام طبقات نیامد. هادی دسته‌ی صندلی چرخدار را گرفت و بیرون بُرد.

  • حتما الان کار نمی‌کند والا در همه‌ی آسانسورها اعلام می‌کنند.
  • ساختمان قبلی اداره خیلی بهتر بود. دم درش پله نمی‌خورد و راهروها و اتاق‌ها بزرگ بودند اما الان عین قوطی کبریت شده، آدم دلش می‌گیرد.

ساعتی بعد که کار پدربزرگ تمام شد و توانست تمام برگه‌های مفاصای خود را دریافت کند خود آقای معاون او را همراهی کرد. لنگه‌ی دوم در معاونت را باز کرد تا پدربزرگ با صندلی چرخدار بتواند راحتر وارد راهرو شود. پدر بزرگ گفت:

  • شما زحمت نکشید! اگر هادی جان نبود من به تنهایی نمی‌توانستم به اداره و اتاق شما بیایم مگر این که معجزه‌ای می‌شد و می‌توانستم سلامتی ده سال قبل‌ام را دوباره به دست بیاورم. از من که گذشت اما فکری به حال کسانی بکنید که مثل من روی صندلی چرخدار نشسته‌اند.

معاون دستی به شانه پدر بزرگ زد و گفت:

  • مناسب‌سازی فضاهای عمومی در دستور کار این اداره است. ملاحظه کنید عرض این راهرو یکصد و بیست سانتیمتر است اما سال قبل طبق استاندارد جلوی درهای وردی را اصلاح کردیم و با عقب‌تر کشیدن درها در محل ورود به راهرو عرض آن به یکصد و چهل رسیده است تا صندلی چرخدار راحت بتواند در آن دور بزند. این طرح‌ها را برای ورودی و آسانسورها هم داریم اما فعلاً بوجه این کار تأمین نشده است. شما خودتان بازنشسته‌ی همین اداره هستید و وضع بودجه ما را درک می‌کنید.

دو نفر از خدمه صندلی چرخدار را از طبقه‌ی همکف بلند کردند و پای پله‌های ورودی ساختمان و داخل حیاط، روی زمین گذاشتند. پدر بزرگ گفت:

  • شانس آوردیم دیگر به آن زیر زمین مخوف نرفتیم.

وقتی داشتند از جلو اتاقک نگهبانی رد می‌شدند نگهبان سرش را از پنجره بیرون آورد و آنها را صدا کرد و گفت:

  • ببخشید الان از معاونت زنگ زدند و گفتند امضای تنها برای رسید کافی نیست و باید اثر انگشت هم بزنید.

پدر بزرگ سرش را برگرداند و به ورودی پارکینگ نگاه کرد و گفت:

  • محال است. من که دیگر حاضر نیستم به آن دخمه برگردم. می‌خواهید انگشتم را قطع کنید و ببرید بالا اما من بالا برو نیستم.

شهاب زنجان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

درک5D بازاریابی و فناوری دیجیتال!

ی دسامبر 6 , 2020
ترجمه: اسداله قربان ازده توسعه فناوری تغییرات مختلفی را در زندگی ما ایجاد کرده است. در دنیای معاصر مردم برای انجام کارهای روزمره بیشتر به فناوری وابسته هستند. می توان گفت این یک دنیای جدید تجاری است که فناوری را به عنوان چیزی اساسی و مهم به ارمغان می آورد. […]
فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس