داستان/روز سیزده به‌در کرگدن

محمد علی خامه پرست – صبح روز سیزده به‌در بود. کرگدن از خواب بیدار شد و کنار پنجره رفت. همسایه‌ها وسایل و بساط خورد و خوراکشان‌شان را بار ماشین‌هایشان می‌کردند تا به بیرون شهر بروند.

محمدعلی خامه پرست

کرگدن در حال خوردن صبحانه با خود گفت: بهتر است من هم ناهارم را بردارم و برم سیزده به‌در!. کنار آینه رفت و خودش را توی آن برانداز کرد: با این ریخت و هیکل حتماً مردم به من می‌خندند. خواست مثل سال‌های قبل توی خانه بماند و تلوزیون تماشا کند. یک ساعتی قدم زد و خانه را مرتب کرد. دیگر از کوچه صدای خنده و شادی بچه‌های همسایه نمی‌آمد. دلش گرفت.

گفت: هر چه باد آباد!. برای ناهارش چند لقمه‌ی شکر پنیر درست کرد. زیرانداز و آجیل و توپ پلاستیکی و بساط چایش را برداشت. همه را توی کوله‌پشتی‌اش گذاشت. سبزه‌ی عید را هم روی کوله‌پشتی بند کرد و راه افتاد. جاده‌ای که از شهر خارج می‌شد خیلی شلوغ بود. ماشین‌ها از کنارش رد می‌شدند و بوق می‌زدند. بی‌اعتنا به راه خودش ادامه داد. یک ساعتی راه رفت تا جای سرسبز و خلوتی پیدا کرد.

زیراندازش را انداخت و کمی استراحت کرد. کمی دورتر چند نفر داشتند توپ بازی می‌کردند. رفت کنارشان ایستاد. یکی از بچه‌ها گفت: تیم ما یک نفر کم داره، آهای گنده‌بک بیا وایستا دروازه!. کرگدن از این که او را گنده‌بک صدا کنند، خوشش نیامد؛ اما خیلی دوست داشت با آن‌ها بازی کند. رفت کنار دروازه ایستاد. خیلی زود چند گل خوردند و باختند.

پسربچه با عصبانیت گفت: با این هیکلت به چه درد می‌خوری؟

کرگدن ناراحت شد. با خود گفت: کاش من هم می‌توانستم مثل آن‌ها سریع بدوم یا بپرم و توپ‌ها را بگیرم.

کمی دورتر، بچه‌هایی را دید که داشتند طناب‌بازی می‌کردند. رفت کنارشان ایستاد. بین درخت‌ها طناب بسته بودند و تاب می‌خوردند. یکی‌شان گفت: بگذارین این کرگدن سوار شود، کمی بخندیم.

بعد رو به کرگدن کرد و گفت: بیا سوار شو! نوبت توست! من هولت می‌دم.

با خوشحالی رفت سوار طناب شد. محکم هولش دادند. رفت بالا و پایین آمدنی، طناب پاره شد. گورومپی افتاد روی زمین و کمرش تیر کشید. دختر بچه‌ای که کنارشان ایستاده بود به گریه افتاد. پدر دختر بچه آمد و گفت: خجالت نمی‌کشی با این هیکل گنده‌ات؟! برو با هم‌قدهای خودت بازی کن!

سرش را پایین انداخت و سلانه سلانه به طرف وسایلش رفت. با خود گفت: عجب خراب‌کاری‌ای کردم. باید مواظب باشم.

دورتر، عده‌ای آتش روشن کرده بودند. هر کدامشان یک بغل خار و خاشاک می‌آوردند و روی آتش می‌ریختند. کرگدن هم رفت کنده‌ی خشک شده‌ی درختی را کشان کشان آورد. آتش بالا گرفت. دو مامور جنگل‌بان با دیدن آتش به آن‌جا آمدند. همه فرار کردند الا کرگدن که می‌خواست آتش را فوت کند تا خاموش شود. مامور اولی گفت: می‌خواهی جنگل را آتش بزنی؟!

مامور دومی گفت: می‌خواهی ببریمت زندان؟!

بعد آتش را خاموش کردند و رفتند.

کرگدن خیلی ناراحت شد. رفت کنار رودِ کم‌آبی که آن نزدیک بود، روی تخته سنگی نشست. هر چه سعی کرد نتوانست با انگشت‌های پهنش سبزه‌اش را گره بزند. چند نفر کنار رود آمدند و سبزه‌هایشان را توی رود انداختند. یکی‌شان آمد سبزه‌ی کرگدن را هم گره زد. بعد گفت: چرا نمی‌روی آب‌تنی بکنی؟

دیگری گفت: یاللا بپر توی آب! تو که مثل ما نیستی لباست خیس شود.

و دیگری دستی به پوستش کشید و گفت: چه پوست کلفتی داری!

کرگدن به آب نگاهی کرد. خیلی دلش می‌خواست یک چلپ و چلوپ حسابی راه بیاندازد. دورخیز کرد و پرید توی آب. لای و لجنِ تهِ رود پاشید بیرون و سر تا پای کسانی را که کنار رود نشسته بودند، گلی کرد.

تا عصر چند خراب کاری دیگر هم کرد. توپش را توی سفره‌ی یک خانواده‌ی هفت نفری انداخت؛ با شاخش چادر صحرایی یکی دیگر را پاره کرد؛ کاسه‌ی آش پیرمردی را واژگون کرد. دیگر توی آن منطقه مشهور شد. مردم وقتی می‌دیدند کرگدن از کارهایش پشیمان و ناراحت می‌شود، خراب‌کاری‌هایش را می‌بخشیدند، می‌آمدند و باهاش عکس یادگاری می‌گرفتند؛ برایش کاسه آش و میوه می‌آوردند.کم کم احساس کرد حالش خیلی بهتر شده است. گفت: چه خوب شد آمدم و توی خانه نماندم.

اما هنوز یک مسئله فکرش را مشغول می‌کرد. آرزو می‌کرد می‌توانست کار مفیدی برای دیگران انجام بدهد؛ اما هیچ‌کس گویا به کمک او احتیاج نداشت. عصر باران گرفت. مردم با عجله کوله‌بارشان را جمع می‌کردند و سوار ماشین‌هایشان می‌شدند. کرگدن که هنوز از بازی کردن سیر نشده بود، زیر نم نم باران تنها ماند. کوله پشتی‌اش را برداشت و راه افتاد. کنار جاده یک ماشین توی گل گیر کرده بود و هر چه گاز می‌داد و بقیه هل می‌دادند فایده نداشت.

کرگدن جلو رفت و با تمام قدرت زور زد تا ماشین از چاله در آمد و راه افتاد. راننده گفت: تو کرگدن قوی و خوبی هستی!. بقیه هم برایش دست زدند و سوت کشیدند. کرگدن خیلی خوشحال شد. از کنار جاده راه افتاد و چند ماشین دیگر را که احتیاج به هول دادن داشتند کمک کرد.

چند بار مسیر را دور زد تا مطمئن شود کس دیگری به کمک او احتیاج ندارد. شب، دیرتر از همه به خانه رسید و تخت گرفت خوابید. صبح با صدای استارت زدن ماشین همسایه از خواب بیدار شد. کنار پنجره رفت. صاحب ماشین به همسایه‌ی دیگر می‌گفت: دیروز باتری خالی کرده! یک کم باید هولش داد!.

شهاب زنجان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

بهارهای منزوی

س آوریل 6 , 2021
رضا رمضانی – سال های سال بود که خزان از باغ غزل بیرون نمی رفت. چنان بود که گویی چرخه فصل ها نمی چرخید. گل هایی تک، تلاش می کردند اما با یک گل بهار نمی شد تا اینکه، سوار بر بادی گرم، حسین منزوی بال گشود و بهار را […]
فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس