داستانک /آشپز جوان

رقیه پرویزپور – در قابلمه سوپ را برداشتم و نفس عمیقی کشیدم ولی هیچ بویی حس نکردم. دلم هری ریخت. زیر چشمی به آقایی که اتیکت مدیر داخلی روی لباسش چسبانده بود نگاه کردم. جلوی سرش تاس بود و کمی از موهای کنار گوشش سفید شده بود.

آشپز جوان

ماسک را تا زیر چشمش بالا برده و به پشتی صندلی پایه بلند تکیه داده بود. یک مجله آشپزی به دست گرفته بود و آن را وارسی می‌کرد. سرش را بلند کرد و گفت: «آقا رضا غذاهات در چه حالن؟ یک ساعت وقت داری. نفر بعدی ساعت۱۲ می‌آید. باید تا آن موقع تمامش بکنی!»

با دستپاچگی گفتم: « ب… ب… بله آقا حتماً!»

نگاهی به قابلمه برنج انداختم. ظاهرش خوب بود. سر وقت خورشت رفتم و با ملاقه هم زدم. رنگش قرمز نارنجی بود. جا افتاده به نظر می‌آمد. بو کشیدم تا بوی هِلش را احساس کنم. چند لپه برداشتم و در دهانم گذاشتم. لپه‌ها خوب پخته بودند ولی هیچ بویی حس نکردم. رئیس هتل تقه‌ای به در آشپزخانه زد و وارد شد. از دور که نگاهش می‌کردی مثل پنگوئنی بود که موقع راه رفتن خودش را به طرفین می‌کشاند. کوتاه و خیکی بود. اشاره‌ای به قابلمه غذا کرد و گفت: «جوان این غذای شما آماده نشده؟»

_«چرا آقا الان می‌کشم.»

به ظرف‌هایی که روی میز چیده شده بود نگاه کردم. دیس‌های بزرگ و کوچک. کاسه‌های ریز و درشت.

دست دراز کردم و یک دیس کوچک و کاسه گودی را انتخاب کردم. دست‌هایم می‌لرزید. ظرف‌ها را روی میز گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اعصابم مسلط شوم. غذاها را کشیدم و روی میز کنار دستم گذاشتم.

_«بفرمایید می‌تونید امتحان کنید.»

رئیس هتل نگاه تیزی به غذاها کرد و گفت: «ظاهرش که خیلی خوب به نظر می‌رسه.»

یک قاشق از غذا خورد. ابروهایش درهم فرورفت و نگاهی به من انداخت. قاشق دیگری خورد. با دلخوری گفت: «جوان! من از تو انتظار بیشتری داشتم. آقای نمازی از دست‌پخت و زیرکی تو خیلی  تعریف کرده بود.»

کلمه زیرکی را که شنیدم کمی اعتماد به نفس پیدا کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم: «راستش قربان چون می‌دانستم شما می‌خواهید غذا را تست کنید با خودم فکر کردم شاید غذای رژیمی می‌خورید برای همین کم نمک و رژیمی درست کردم.»

رئیس هتل چشم غره‌ای رفت و یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: «حالا دسرت کو؟»

با دستم به یخچال ویترینی که کنار در ورودی بود اشاره کردم.

_«تو یخچاله. الان می‌آرم.»

با سرعت به طرف یخچال رفتم و دسر آلبالویی را که درست کرده بودم آوردم. یک قاشق در دهانش گذاشت. یک چشمش را بست و چشم دیگرش را کوچک کرد. لبانش جمع شده بود.

_«وای اینا رو هیچ مزه نکردی؟ خیلی خیلی ترشه!»

اشاره‌ای به مدیر داخلی کرد و گفت: «رحیم جان! بیا تو هم نظر بده.»

آقا رحیم که از لحظه ورود رئیس هتل نظاره‌گر بود کنار میز ایستاد. بعد از مزه کردن، حرف رئیسش را تایید کرد.

خیلی ناراحت شدم. سرم را پایین انداختم. چند دانه آلبالو دیدم که کف زمین افتاده بود. نفس تندی کشیدم و سعی کردم با کف پایم آنها را یکجا جمع کنم. فکر کردم اگر اینجا استخدام نشوم چه کنم؟ من طاقت بیکاری و خانه‌نشینی ندارم. از تعطیل شدن هتل قبلی سه، چهار ماهی نگذشته ولی این مدت برایم بسیار سخت و طاقت فرسا بود.

با صدای رئیس هتل به خودم آمدم. «جوان! حواست کجاست؟ پرسیدم خودت این غذاها را مزه نکرده‌ای؟ چه جور آشپزی هستی؟ من فکرای‌ام چرا آقای نمازی این همه از دست‌پخت تو تعریف می‌کرد؟»

_« راستش آقای رئیس من چند وقت پیش کرونا گرفته بودم».

تا کلمه کرونا را شنید خود را عقب کشید.

_«پس چرا اومدی اینجا».

_« نه… نه… نگران نباشید. تست دادم. رفع شده. مشکلی نیست. فقط… فقط…! حس بویایی و چشایی‌ام را از دست داده‌ام. برای همین نتوانستم غذاها را مزه کنم.»

_«یک آشپز بدون حس بویایی و چشایی می‌خواهد چه کار بکند؟!»

_«دکتر گفته به زودی برمی‌گردد. خواهش می‌کنم یک فرصت به من بدهید.»

مدیر دستی به سر طاسش کشید و گفت: «سرعت عملش بد نبود. ظاهر غذایش هم خوب و زیبا به نظر می‌رسد. یک فرصت دیگر به او بدهید.»

_«بهتر بود از همان اول راستش را می‌گفتی و وقت خودت و ما را تلف نمی‌کردی.»

_«ببخشید ترسیدم قبول نکنید.»

کمی مکث کرد و ادامه داد: «دو هفته دیگه این رستوران را افتتاح می‌کنیم. فقط یک هفته بهت مهلت می‌دم. بهتره تا اون موقع خوب بشی.»

این را گفت و به سرعت از آشپزخانه خارج شد. من ماندم و پیداکردن راه حلی برای برگشت حس چشایی و بویایی‌ام.

شهاب زنجان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست بعدی

مختصری درباره حکایت قنات سرچشمه

ج ژانویه 22 , 2021
فرج الله داوودی – بخش دوم – احتمالاً تعداد زیادی از اهالی قدیمی زنجان، داستان ساخت رشته قنات (وقفی)، «حاجی عبدالحسین تاجر زنجانی» موسوم به قنات «سرچشمه زنجان» توسط «حاج عبدالحسین خطیبی»، (متوفی ۱۳۰۰/ه.ق) و وقف عام آن جهت رفاه حال ساکنان زنجان را کم و بیش شنیده باشند. در […]
فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس